خدایا صبر
چند سال پیش
دختری بود که می گفت از بچگی و از زمانی که یادش میاد پدرش در رخت خواب بوده آخه از داربست افتاده و ناتوان شده او میگفت مادرم صبور و مهربونه و از پدرم پرستاری می کنه مامانش 50 سالش بود و پدرش 70 ساله همون موقع هم خیلی براش ناراحت بودیم ولی همیشه روحیه اش را تحسین می کردیم 4 سال در کنار هم دیگه بودیم و کم کم زمان جدایی ما از همدیگه نزدیک می شد و اون دختر داشت سخت درس می خوند تا ارشد قبول بشه یه روز مامانش زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بیا خونه ،تا اماده شد برای خونه رفتن دو روزی طول کشید و ما هم به رسم هم اتاقی بودن سرش غر غر می کردیم که دل مامانت تنگ شده درس را چند روز کنار بذار و زود تر برو بعضی از بچه ها حدس زده بودند باباش طوری شده که مامانش زنگ زده آخه سابقه نداشت مامانش ازش بخواد که با وجود کارداشتن بره شهرشون
.بین راه که به مامانش زنگ میزنه میگه چند ساعته دیگه می رسم و خوشحال باقی مونده راه را سپری میکنه وقتی خونه میرسه همه عزادار بودند البته نه برای باباش بلکه به خاطر مادر دلسوزی که توی این فاصله سکته کرده و از دنیا رفته . وقتی به دانشگاه اومد و جریان را گفت همگی شکه شدیم چه طور ممکنه !چه قدر تحملش سخته خدای من !
مراسمی توی مسجد دانشگا ه گرفتیم و هم چنان همگی به صبر و بردباری این دختر اعتراف می کردیم.
زمان سپری شد و جواب آزمون ارشد امد احسنت به این روحیه با تمام سختی این مصیبت رتبه 9 ازمون و در ادامه هم قبولی دانشگاه تربیت مدرس .
در تمام 4 سال زندگی با او همیشه از مهربانی یکی از خواهرها و شوهرش زیاد شنیده بودیم . و خدا راشکر می کردیم که در نبود مادر خواهر مهربانی هست. تا کمی امید خونه رفتن را داشته باشه.
جدایی ما فرا رسید سخت جدا شدیم ولی با ارزوی موفقیت برای هم از حال هم بی خبر نبودیم تا اینکه پدر پیر هم در همان سال ورود به ارشد از دنیا رفت. ناراحت شدیم اما زمانی شکستیم و خرد شدیم که شش ماه بعد از فوت پدرش خبر بیماری و بعد هم مرگ خواهر دلسوز و مهربان را شنیدیم. خدایا این دختر چه کند با کدام پشتیبان و حامی ادامه راه دهد . بر او سخت می گذشت و دیگر میلی برای رفتن به شهرش نداشت برای دیدن چه کسی باید به ان شهر می رفت . سالی دو بار (تعطیلات عید و تابستان) آن هم به اصرار برادری که فقط خودش را می دید و خواهرانی که هر کدام سرگرم زندگی خودشان بودند به آنجا می رفت.
تنهای تنها شده بود و اما چه صبری داشت . همیشه وقتی حرف از او می شد همگی دعا می کردیم زودتر با فردی که لیاقتش را دارد ازدواج کند تا از بی کسی و تنهایی دربیاد.ولی باز هم با تمام مشکلاتی که تحمل میکرد چه قدر صبور و ساکت بود از هیچ چیز گلایه نمی کرد
ترم های آخر ارشد بود که به واسطه یکی از دوستان با پسری اشنا شد بعد از کلی گفتگو تصمیم به ازدواج گرفته بود اما تنها اختیار دارش که برادرش بود اجازه خواستگاری را هم نمی داد یک سالی طول کشید که بالاخره به هر بدبختی بود خواستگاری انجام شد و خبر عقدش را به ما رساند خوشحال بودیم که دیگر قرار نیست بلا تکلیف و تنها باشد بعد از ازدواج پناه گاهی پیدا می کند و فصل جدیدی از زندگیش رو شروع میکنه.
وقتی برای تبریک رفته بودم پیشش گفتم زود عروسی کنید و زندگی مشترک را شروع کنید تو هم که درست تمام شده دیگه توی این تهران تک وتنها نمونی ( اخه به خاطر ازدواجش برادرش باهاش قهر کرده بود و اون نمی خواست دوران عقد را توی خونه سپری کنه یه کاری تهران گیر آورده بود و سر خودشو به وسیله اون گرم کرده بود) اما گویا داماد ماشین خریده بود و از نظر مالی آمادگی عروسی گرفتن نداشت پس باید صبر میکردند.
یک سال گذشت
چند روزی بود دلم بد جور هوای دخترک را کرده بود دلم برای صدای مهربانش که از بعد از عقد شاد تر هم شده بود تنگ بود وقتی گوشی تلفن زنگ زد و اسمش را دیدم با خودم گفتم عجب حلال زاده ست چند روزه که می خواستم بهش زنگ بزنم .
-الو الو ..... مهدیه جون( اخه اسم اونم مهدیه بود هم اسم خودم)
- سلام عزیزم کجایی خانم دلمون تنگ شده
وای انگار نمیتونست حرف بزنه صداش داشت می لرزید باز هم صداش کردم مهدیه مهدیه چی شده ؟
اروم گفت: مه ه دیه امشب خودتو شوهرت نماز بخونید
دلم هری ریخت نکنه با شوهرش مشکل پیدا کرده نکنه.... نکنه.....
- قربونت برم باشه نماز می خونم ولی بگو چی شده مردم از نگرانی
صدای یه خانم غریبه پشت گوشی آمد که گفت مهدیه حالش خوب نیست شما؟
گفتم من دوستشم مردم بگید چی شده .خانومه با بغض گفت شوهر مهدیه با ماشین تصادف کرده و فوت شده
واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
به هر چیزی فکر می کردم غیر از این درست مثل همین الان نمیتونستم جلوی اشکاما بگیرم عزیزم حالا چه کار کنه این جمله ای که پنج روزه دارم با خودم تکرار میکنم دلم داره از غصه می ترکه نمی دونم باید چه کار کنم
دیروز آخرین باری بود که بهش زنگ زدم دیگه نمی تونه حرف بزنه دوستم مهربونم هم اتاقی صبور و دلسوزم
این دفعه دیگه بریده دیگه هرچی تحمل کرد یک باره داره واکنش میده خدا جون حالا باید چه کار کنه اون شکه شده خانومی که دیروز گوشیشا جواب داد گفت حالش خیلی بده وقتی خواهش کردم گوشی را به خودش بدن هرچی صداش می کردم و با هاش حرف می زدم هیچی نمی گفت فقط چند بار پشت سر هم که اسمش را صدا کردم فقط گفت بله همین .....
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا